script src="http://c.weblogcode.ir/box.php?d=7450&c=0059b4"> لینک باکس افزایش بازدید رباعيات خيام
*دیدنی و خواندنی*
گالری عكس .مدوفشن.مطالب خواندني و دانلود موزيك

برگرفته از کتاب‌خانهٔ دیجیتال ری‌را


برخیز و بیا بتا برای دل ما   حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم   زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

***

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را   حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه   بسیار بتابد و نیابد ما را

***

قرآن که مهین کلام خوانند آن را   گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم   کاندر همه جا مدام خوانند آن را

***

گر می نخوری طعنه مزن مستانرا   بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری   صد لقمه خوری که می غلام‌ست آنرا

***

هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا   چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک   نقاش ازل بهر چه آراست مرا

***

ماییم و می و مطرب و این کنج خراب   جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب   آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

***

آن قصر که جمشید در او جام گرفت   آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر   دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

***

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست   بی باده ارغوان نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست   تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست

***

اکنون که گل سعادتت پربار است   دست تو ز جام می چرا بیکار است
می‌خور که زمانه دشمنی غدار است   دریافتن روز چنین دشوار است

***

امروز ترا دسترس فردا نیست   و اندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست   کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

***

ای آمده از عالم روحانی تفت   حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای   خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت

***

ای چرخ فلک خرابی از کینه تست   بیدادگری شیوه دیرینه تست
ای خاک اگر سینه تو بشکافند   بس گوهر قیمتی که در سینه تست

***

ایدل چو زمانه می‌کند غمناکت   ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند   زان پیش که سبزه بردمد از خاکت

***

این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت   کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند   ز آنروی که هست کس نمیداند گفت

***

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است   در بند سر زلف نگاری بوده‌ست
این دسته که بر گردن او می‌بینی   دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست

***

این کوزه که آبخواره مزدوری است   از دیده شاهست و دل دستوری است
هر کاسه می که بر کف مخموری است   از عارض مستی و لب مستوری است

***

این کهنه رباط را که عالم نام است   و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی‌ست که وامانده صد جمشید است   قصریست که تکیه‌گاه صد بهرام است

***

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت   چون آب بجویبار و چون باد بدشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت   روزیکه نیامده‌ست و روزیکه گذشت

***

بر چهره گل نسیم نوروز خوش است   در صحن چمن روی دلفروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست   خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

***

پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است   گردنده فلک نیز بکاری بوده است
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین   آن مردمک چشم‌نگاری بوده است

***

تا چند زنم بروی دریاها خشت   بیزار شدم ز بت‌پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود   که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت

***

ترکیب پیاله‌ای که درهم پیوست   بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر و دست   از مهر که پیوست و به کین که شکست

***

ترکیب طبایع چون بکام تو دمی است   رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو   گردی و نسیمی و غباری و دمی است

***

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست   برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست   فردا همه از خاک تو برخواهد رست

***

چون بلبل مست راه در بستان یافت   روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت   دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

***

چون چرخ بکام یک خردمند نگشت   خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشت   چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت

***

چون لاله بنوروز قدح گیر بدست   با لاله رخی اگر ترا فرصت هست
می نوش بخرمی که این چرخ کهن   ناگاه ترا چون خاک گرداند پست

***

چون نیست حقیقت و یقین اندر دست   نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دست   در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست

***

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست   چون هست بهرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست   پندار که هرچه نیست در عالم هست

***

خاکی که بزیر پای هر نادانی است   کف صنمی و چهره‌ی جانانی است
هر خشت که بر کنگره ایوانی است   انگشت وزیر یا سلطانی است

***

دارنده چو ترکیب طبایع آراست   از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود   ورنیک نیامد این صور عیب کراست

***

در پرده اسرار کسی را ره نیست   زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست   می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست

***

در خواب بدم مرا خردمندی گفت   کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چکنی که با اجل باشد جفت   می خور که بزیر خاک میباید خفت

***

در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست   او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست   کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست

***

در فصل بهار اگر بتی حور سرشت   یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند بنزد عامه این باشد زشت   سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت

***

دریاب که از روح جدا خواهی رفت   در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمده‌ای   خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

***

ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست   دریاب که هفته دگر خاک شده‌ست
می نوش و گلی بچین که تا درنگری   گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست

***

عمریست مرا تیره و کاریست نه راست   محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست   ما را ز کس دگر نمیباید خواست

***

فصل گل و طرف جویبار و لب کشت   با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح   آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت

***

گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است   ور بر تن تو عمر لباسی چست است
در خیمه تن که سایبانی‌ست ترا   هان تکیه مکن که چارمیخش سست است

***

گویند کسان بهشت با حور خوش است   من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار   کاواز دهل شنیدن از دور خوش است

***

گویند مرا که دوزخی باشد مست   قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند   فردا بینی بهشت همچون کف دست

***

من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت   از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت   این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت

***

مهتاب بنور دامن شب بشکافت   می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی   اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت

***

می خوردن و شاد بودن آیین منست   فارغ بودن ز کفر و دین دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست   گفتا دل خرم تو کابین منست

***

می لعل مذابست و صراحی کان است   جسم است پیاله و شرابش جان است
آن جام بلورین که ز می خندان است   اشکی است که خون دل درو پنهان است

***

می نوش که عمر جاودانی اینست   خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و باده و یاران سرمست   خوش باش دمی که زندگانی اینست

***

نیکی و بدی که در نهاد بشر است   شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل   چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است

***

در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست   از سرخی خون شهریاری بوده‌ست
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید   خالی است که بر رخ نگاری بوده‌ست

***

هر ذره که در خاک زمینی بوده است   پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان   کانهم رخ خوب نازنینی بوده است

***

هر سبزه که برکنار جوئی رسته است   گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی   کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است

***

یک جرعه می ز ملک کاووس به است   از تخت قباد و ملکت طوس به است
هر ناله که رندی به سحرگاه زند   از طاعت زاهدان سالوس به است

***

چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ   پیمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی   از سلخ به غره آید از غره به سلخ

***

آنانکه محیط فضل و آداب شدند   در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون<


تاریخ: چهار شنبه 2 آذر 1390برچسب:,
ارسال توسط فاطیما
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 صفحه بعد